آوانازنازیآوانازنازی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

آوای خوش زندگی مامانی وبابایی

روز دختر مبارک

سلام میوه ی دل مامان امروز روز تولد حضرت معصومه (س) خواهر امام رضا جون(ع)هستش امروز رو روز دختر نامگذاری کردن من و باباهم این روز قشنگ رو بهت تبریک میگیم انشاا...صدسال زنده باشی وصد سال از این عیدهای خوب ببینی من وبابایی هر روز خدارو خیلی شکر میکنیم که همچی نعمتی رو نسیبمون کرده قربون شکل ماهت،اون چشمون سیاهت ...
28 شهريور 1391

وا جون مریض شده

سلام دختر گلم الهی بگردم که تب کردی وحال نداری دیشب هوا سرد بود وما هم یادمون رفت بخاری روشن کنیم امروز از صبح که بیدار شدی همش بهونه گیری کردی ودوست داشتی تو بغلم باشی فقط شب که خونه ی بابابزرگی بودیم وخاله اینا اومدن یکمی با بچه ها بازی کردی ولی باز بعدش نق نق وگریه شروع شد. الانم بهت شربت دادم ولالا کردی انشاا... هر چه زودتر خوب بشی چون هم من وهم بابایی طاقت مریضیتو نداریم ...
27 شهريور 1391

خرید کفش

سلام عزیزمامان دیروز که جمعه بود کلی مهمون داشتیم اول ار همه عموجون برای ناهار اومد بعدشم عمه ها با بچه هاشون اومدن وقت رفتن هم بردیم رسوندیمشون ورفتیم برای خرید کفش یک جفت کفش ناز سفیدچرمی با پاپیون خا خال قرمز از پاساژفردوسی برات خریدیم که اینقدر دوستشون داری که از خود مغازه دیگه در نیاوردی صبح هم که بابا بزرگی اومده بود بالا از ذوقت کفشاتو بهش نشون دادی البته هر کس میومد خونه مون اول باید کفشای تورو میدید وقتی هم که خوابیدی کفشات پات بود واز ترس اینکه بیدار نشی جرات نکردم از پات در بیارم یادش بخیر بچگی خودمون ما هم همین طور بودیم یعنی فکر کنم همه همین طور بودن با کوچکترین چیزی که برامون میخریدن خوشحال میشدیم&nb...
24 شهريور 1391

سفری با اوا جون

سلام میوه دل مامان انشاا... که همیشه خوب وخوش باشی هفته پیش چهارشنبه شب بود که بابایی میخواست بره ماموریت مامانی هم خیلی دلش گرفته بود وهمش اصرارمیکرد تو رو خدا نرو ما دلمون گرفته ولی بابایی میگفت اخه نمیشه باید برم منم دلتنگ نشسته بودم که بابایی گفت حاضر شید باهم بریم وچون جایی که بابایی میخواست بره شهری بود که مامان توش دانشجو بود خیلی خوشحال شدم وخیلی دوست داشتم ببینم بعد8یا9سال اون شهر چه شکلی شده خلاصه یک ساعته وسایلو جمع کردم و تو این فاصله بابایی هم رفت روغن ماشینو عوض کردوساعتای 8یا9 بود که حرکت کردیم بسمت مقصد البته بابابزرگی رو هم با خودمون برداشتیم تا تنوعی هم براش باشه تو راه چندجا ایستادیم وچای ومخلفات خوردی...
19 شهريور 1391

بدون عنوان

سلام به دختر ناز مامان الهی قربون شکل ماهت بشم که ماشاا... روز به روز داری شیرین تر میشی چند روزی هم هست که به خاله میگی مامان. هر چی بهت میگم بگو خاله،میگی مامان همین که صدای خاله جونو میشنوی یا میبینیش زودی میگی مامان داره حسودیم میشه هههههههههههها شوخی کردم.اشکالی نداره یک مدتیه فکرم مشغوله اینه که چکار کنم که هم روزای متنوع وپر باری داشته باشی وهم رژِیم غذاییت طوری باشه که تموم مواد غذایی مورد نیاز بدنت بهت برسه. همش فکر میکنم اون طور که باید بهت نمیرسم وباهات بازی نمیکنم دوست دارم دختری تربیت کنم سالم وباهوش البته به قول خاله جون بچه باید تو وجودش استعداد باشه ولی بازم فکر میکنم محیط هم خیلی تاثیر داره انشاا... وق...
10 شهريور 1391

بدون عنوان

سلام گل دونه ی مامان امروز برای اولین بار اسم خاله رو با اینکه از نظر خیلیا تلفظش سخته رو،با زبون شیرین بچگی ت گفتی ومنو خاله جون کلی ذوق کردیم. خاله جون گفت چه صدای نازی داری واز بس خوشحال شده بود،ازت یک بوس گنده ای هم کرد. امروز بابایی رفته گناباد وانشاا... تا شب برمیگرده. شما هم از صبح هر کی در میزنه میگی بابا ورفته بودی رو تراس وداد میزدی بابا. انشاا...بابایی که اومدبهش میگم تا کلی خوشحال بشه. خدا رو شکر میونه ت با بابایی خوبه ولی دیشب که منو وبابابزرگی وخاله جون برای کاری رفتیم بیرون وتو بابایی رو تنها گذاشتم بعد گذشت یک ساعت بود که بابایی زنگ زد وگفت بچه حوصله ش سر رفته وطاقت نداره وزود بیا واین شد از بیر...
7 شهريور 1391
1